- خلط بين اعتباريات و حقيقيات در بحث طلب و اراده
خلط بین اعتباریات و حقیقیات در بحث طلب و اراده
آخوند در کفایه در بحث اوامر در مورد طلب و اراده بحثی را مطرح کرده است. علت اینکه این بحث مطرح شده این است که امر، اراده میخواهد و نهی، کراهت. از قدیم این بحث در اصول مطرح شده که آیا در اوامر امتحانی، اراده و کراهت وجود دارد؟ و همینطور امر به کفار نسبت به عبادات، آیا اراده دارد؟ اینکه اوامر شرعی شامل کفار میشود، تقریباً مسلم است؛ وقتی خداوند به یک کافر میگوید نماز بخوان، آیا اراده نماز کرده است؟ اگر اراده نماز کرده و کافر هم نماز را بخواند، این جبر است. اگر ارادهی نماز را نکرده، پس اصلاً امری وجود ندارد. این است که بحث طلب و اراده، جبر و اختیار، قضا و قدر مطرح میشود. حال چند نکته را ذکر میکنم تا متوجه شوید که چه مواردی در اصول نبوده است وارد اصول نمودهاند.
بحث اراده خدا در فلسفه، اینگونه مطرح میشود که اراده، صفت ذات است؛ بهعبارتدیگر اراده خدا یعنی علم خدا و فلاسفه اراده را علم میدانند. در علم کلام اراده را صفت فعل میدانند نه صفت ذات، یعنی اراده خدا غیر از علم خداوند است. یعنی خداوند در مقام ذات اراده ندارد بلکه در مقام فعل اراده دارد.
در علوم حدیث معمولاً میگویند که اراده از فعل انتزاع میشود و فراوان روایات در توحید صدوق و بحار نقل شده که ائمه علیهمالسلام صریحاً فرمودند که اراده صفت فعل است نه صفت ذات.
توضیح آنکه اراده خدا با علم، مثل سمع و بصر است با علم. مسلماً قرآن مکرر فرموده است که خداوند سمیع و بصیر است. در فلسفه میگویند که سمیع و بصیر برگشت میکند به علم به مسموعات و علم به مبصرات؛ خداوند شنواست یعنی میداند شنیدنیها را و خداوند بصیر است یعنی علم دارد به دیدنیها، پس سمع و بصر جدای از علم نیستند.
اشراقیون برعکس این مطلب را قائل هستند و همیشه میگویند خدا عالم است یعنی بینا و شنواست، یعنی علم را به سمع و بصر برمیگردانند. ولی مشاء، سمع و بصر را به علم برمیگردانند. حال اینها چگونه میگویند که خداوند سمیع و بصیر است؟ علم معنای وسیعی دارد که سمیع و بصیر محدودتر از آن است. اینگونه که در سمیع و بصیر میگویند عین همین را در مورد اراده میگویند. وقتی بحث از اراده خداوند میشود، میگویند که خدای متعال یک علم به نظام حسن دارد، مثلاً بهترین نوع خلقت همان است که آفریده است، این میشود علم خداوند. بعد وقتی میگویند خداوند اراده دارد یعنی علم دارد. در انسان اراده و علم دو چیز است اما در خداوند اراده و علم یکچیز است.
در کفایه از اول این مطلب را مسلم گرفته است که بگوید: اراده یعنی شوق مؤکد؛ اراده یعنی اینکه انسان میوه را ببیند و شوق پیدا کند که آن را بخورم و تصور کند که اگر بخورم چه میشود، بعد انگیزه پیدا میکند که بخورد سپس دستش را دراز میکند که آن را بردارد. اگر اراده را همانند کفایه شوق مؤکد و شوقی که حرکت عضلات را به دنبال دارد، بدانیم، این معنا در مورد خداوند معنا ندارد، به همین جهت نمیتوانیم ارادهای که در مورد انسان به کار میرود در مورد خداوند به کار ببریم.
بهعبارتدیگر اگر کسی بگوید اراده، جزء ذات خداست آنگونه که فلاسفه قائلاند، در این صورت لازم میآید که بگوییم عالم قدیم است؛ چون صفت ذات قدیم است، وقتی اراده قدیم بود، مراد هم قدیم است، پس باید عالم قدیم باشد، درحالیکه علامه مجلسی در بحار میفرماید که ضرورت تمامی ادیان نه تنها اسلام، این است که عالم حادث است، برای اینکه عالم حادث است و اگر اراده صفت ذات باشد باید عالم قدیم باشد، به این جهت میگوییم اراده خداوند صفت فعل است تا عالم حادث باشد نه قدیم. اینها علت این است که این آقایان این بحثها را مطرح میکنند. عدهای طبق برداشت از روایات اراده را صفت فعل میدانند و اگر کسی اراده را صفت ذات بداند، ازنظر ایشان کافر میشود.
روایاتی که میفرمایند اراده خدا، حادث است، یا میگویند اراده خدا صفت فعل است، این روایات را افرادی مثل امام خمینی (که تفکر فلسفی را قبول دارند و میگویند اراده، صفت ذات و قدیم است)، توجیه میکنند. البته اراده به این معنایی که ما میگوییم اصلاً در روایات نیست و مقصود امام خمینی همین است. امام خمینی معتقد است که اراده بهعنوان صفت کمال، جزء ذات خداوند است، مثلاً آدمی که اراده دارد بهتر است از آدمی که اراده ندارد، پس اراده یک نوع کمال است.
اما اراده به این معنا که یکچیز را قصد نکرده بودم و حالا قصد میکنم، یا شوقی را نداشتم و الآن آن شوق را دارم، اگر اراده را اینگونه معنا کردیم این تغییر میشود و در ذات خداوند تغییر معنا ندارد. چون اراده یک نوع تغییر است و تغییر در مورد خدا راه ندارد، باید بگوییم اراده اصلاً به معنای شوق نیست تا تغییر در ذات خداوند پیش نیاید.
آخوند در کفایه مشکل را اینگونه حل کرده است که باید فرق بگذاریم بین اراده انشائی و اراده حقیقی، یا طلب انشائی و طلب حقیقی؛ مثلاً در مورد کفار خداوند اراده انشائی دارد نه حقیقی تا اشکال اول پیش نیاید. سپس این حرف سر از جبر و اختیار درآورده که خداوند وقتی اراده میکند، خود اراده اختیاری هست یا غیر اختیاری؟ اگر هر چیزی اختیاری بودنش به اراده هست، پس خود اراده هم یک اراده میخواهد و اراده دیگر هم اراده میخواهد الیآخر، تسلسل پیش میآید. بدینجهت است که بحث السعید سعید فی بطن امه و الشقی شقی فی بطن امه پیش آمده است. این بحث کفایه و برخی کتابهای دیگر است.
بحث جبر و اختیار
آخوند در هر دو جلد کفایه بحث جبر و اختیار را مطرح نموده است. اصل اینکه بحث کنیم که اشاعره طرفدار جبر است و معتزله طرفدار اختیار است و شیعه قائل به امر بین الامرین است، سر بیصاحب تراشیدن است، این حرفها را کسی میزند که کتاب نخوانده باشد و ندیده باشد. صحیح این است که تمام مسلمانها بدون استثناء میگویند لا جبر و لا تفویض بل امر بین الامرین. اشاعره، معتزله و شیعه همه همین را میگویند. همه قبول دارند که ثواب هست، عقاب هست، خدا عادل است و وقتی خدا عادل باشد جبری در کار نخواهد بود. کتابهای اهل سنت پر است از این جمله: لا جبر و لا تفویض بل امر بین الامرین، یعنی عین عبارت در کتب آنها هست. آنچه مهم است معنای این جمله است؛ شیعهها یکجور معنا میکند، معتزله و اشاعره هرکدام طور دیگر. یعنی اختلاف در معنای این جمله است نه خود جمله. متأسفانه و هزار بار متأسفانه که در کتابهای شیعه هم این حرف آمده است که میگویند معنای این کلام امر بین الامرین این است که در هر کاری اراده از انسان است و قدرت از خداوند. یعنی من اراده کردم این دست را که تکان دهم اما خداوند این عمل را انجام میدهد. در کتابها نوشته میشود که کسی سوار تاکسی میشود و میگوید مرا داخل شهر بچرخان، راننده تاکسی وقتی سر سهراهی سؤال میکند اینطرف بروم یا آنطرف؟ مسافر در اینجا باید اراده کند که کدام طرف برو اما قدرت دست راننده است. معنای این حرف یعنی قائل شدن به جبر و اختیار، هم جبر و هم اختیار چون در اراده اختیار است و در قدرت جبر. درحالیکه حدیث نمیگوید هم جبر و هم اختیار بلکه میگوید لا جبر و لا تفویض. پس باید کلام را چگونه معنا کنیم که امر بین الامرین درست شود. یعنی همه امر بین الامرین را قبول دارند اما بحث در مفهوم آن است. امام خمینی در کتابهایش میفرماید بین علماء افراد کمی هستند که بفهمند امر بین الامرین یعنی چه. جبر در بین بتپرستان بوده، اما در میان مسلمانها نبوده است. معاویه میخواست جبر را ترویج کند تا حکومت خودش را درست کند؛ «الجبر و التشبیه امویان و العدل و التنزیه علویان».
اینکه برخی از بزرگان فعلی (خداوند ایشان را حفظ کند) در کتابهایشان نوشتهاند ائمه علم غیب دارند و خداوند هم علم غیب دارد و فرق این دو علم غیب در این است که علم ائمه محدود است و علم خداوند نامحدود، در دل این حرف، نوعی شرک است. یا بزرگواری در کتابش نوشته است که من قدرت دارم دستم را تکان دهم و خداوند قدرت دارد کره زمین را تکان دهد، یعنی قدرت من کم است و قدر خداوند زیاد است. این حرفها شرک است.
توحید این است که بگویید علم ائمه یعنی اینکه ائمه علیهمالسلام به اذن خداوند همهچیز را میدانند، اما خداوند همهچیز را میداند ولی به اذن کسی نیست. تفاوت در استقلال و وابستگی است نه در کمی و زیادی، اگر تفاوت را در کمی و زیادی بدانیم در این صورت معنایش این است که ائمه علم کم و مستقل دارند و خداوند علم زیاد. مستقل دارد و این حرف، شرک است. قرآن میفرماید: «تَاللَّهِ إِنْ کُنَّا لَفی ضَلالٍ مُبینٍ إِذْ نُسَوِّیکُمْ بِرَبِّ الْعالَمینَ» (شعراء/۹۷-۹۸) به خدا سوگند ما در گمراهی آشکار بودیم، آنگاهکه شمارا با پروردگار جهانیان برابر میدانستیم. اگر کسی گفت من اینقدر علم دارم که الف پهن است یا دراز، اما خداوند همهچیز را میداند، این هم شرک است. توحید این است که اگر میدانم الف پهن است یا دراز، این را هم از خدا بدانم. اینکه این علم وابسته به خدا باشد و علم خداوند به چیزی وابسته نباشد، توحید است. تفاوت علم خدا با ائمه علیهمالسلام در قلّت و کثرت نیست، بلکه تفاوت در این است که این ممکن است آن واجب، این بالغیر است و آن بالذات. اگر گفتید: «لا رَطْبٍ وَ لا یابِسٍ إِلاَّ فی کِتابٍ مُبین» (انعام/۵۹) یا: «ما شاءَ اللَّهُ لا قُوَّةَ إِلاَّ بِاللَّه» (کهف/۳۹) یا: «وَ اللَهُ مِنْ وَرائِهِمْ مُحیط» (بروج/۲۰) این توحید است.
در جبر و اختیار مثلاً وقتی شما مینویسید، خودکار نوشته، یا شما، یا دست؟ اگر بگویید هر دو این شرک است، یعنی هم من نوشتم هم خودکار، یا هم من نوشتم و هم دستم. یا اگر بگویید چند سطرش را من نوشتم و چند سطر دیگر را خودکار، این هم شرک است. یا اگر بگویید من نوشتم نه خودکار، این هم درست نیست چون اگر خودکار نبود که نمیتوانستید بنویسید. یا اگر بگویید خودکار نوشت، این هم درست نیست چون خودکار بهتنهایی قادر به نوشتن نیست. لذا باید بگوییم من توسط خودکار نوشتم و خودکار در نوشتن نقش داشت اما نقش او مثل من نیست، این توحید است. لا جبر و لا تفویض بل امر بین الامرین یعنی همین. بن باز سنی و سلفی و تکفیری است، او کتابی با عنوان، لا جبر و لا تفویض بل امر بین الامرین نوشته است. اگر این کتاب را بخوانید، خواهید دید عین شرک است، یعنی نتوانسته امر بین الامرین را معنا کند.
این بحثها زمانی پیش میآید که بگوییم یک طلب حقیقی داریم و در طلب حقیقی این بحثها پیش میآید که هیچکدام اینها ربطی به اصول نداشت. اصول باید تا اینجا بحث کند که امر، طلب و اراده میخواهد، طلب و اراده هم اعتباری است؛ اما اینکه طلب انشائی داریم یا نداریم به قول امام خمینی این از موهومات است. اصلاً طلب انشائی نداریم، طلب همیشه حقیقی است و طلب حقیقی هم ربطی به اصول ندارد، چون جزء حقیقیات است. از ابتدای کفایه تا آخر آن را مطالعه کردم و خلط بین امور اعتباری و حقیقی زیاد است اما به نظر میرسد همین مقدار کفایت میکند.